پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

هر چه ميخواهد دل تنگت بگو (البته طبق قوانین سایت لطفا !!!)

مدير انجمن: atr_zohoor

از برای خدا؟... یا برای خود؟

پستتوسط iabch » شنبه آبان ماه 7, 1390 9:20 am

.

از برای خدا؟... یا برای خود؟

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.

باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.

ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی ؛ چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی .... یا اباصالح المهدی (عج)

برای نویسنده این مطلب iabch تشکر کننده ها:
naser (شنبه بهمن ماه 22, 1390 6:12 pm)
رتبه: 33.33%
 
نماد کاربر
iabch
همکار سايت
همکار سايت
 
پست ها : 146
تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 15, 1386 12:00 am
تشکر کرده: 7 بار
تشکر شده: 7 بار
امتياز: 2998

باد کنک ...

پستتوسط montazer » جمعه آبان ماه 27, 1390 9:35 am

.
باد کنک ...

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد .

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.

تا این که پس از لحظاتی پرسید:

آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."



تفاوت آدم ها در ظاهر آنها نیست! تفاوت آدمها در درون آنهاست، در تفکر آنهاست!

پایگاه اینترنتی نجاتگر :: مدرسه الکترونیکی آموزشهای امداد و نجات

برای نویسنده این مطلب montazer تشکر کننده ها:
hezar (شنبه بهمن ماه 22, 1390 6:12 pm)
رتبه: 33.33%
 
نماد کاربر
montazer
مدیر سایت
مدیر سایت
 
پست ها : 606
تاريخ عضويت: چهارشنبه شهريور ماه 27, 1386 1:00 am
محل سکونت: شیراز
تشکر کرده: 37 بار
تشکر شده: 23 بار
امتياز: 17823

داستان اسکندر و محاسبه طول عمر

پستتوسط hezar » چهارشنبه آذر ماه 23, 1390 9:56 am

.
داستان اسکندر و محاسبه طول عمر

روزی از روزها، هنگامی که اسکندر مقدونی در یکی از شهرهای ایران از گورستانی عبور می کرد از دیدن نوشته های روی سنگ قبرها به شدت متعجب شد.

پیرمردی را که آنجا بود مخاطب قرار داد و پرسید: "چرا در شهر شما همه مردم در سنین کودکی یا نوجوانی می میرند؟" و در همان حال به سنگ قبرها اشاره کرد که روی آنها نام فرد درگذشته و مدت زندگی او نقش بسته و همه عددها بین یک تا ده بود.

پیرمرد سری تکان داد و گفت: "رسم ما این است که به جای عمر طبیعی افراد، میزانی را که شخص در عمرش گناه نکرده به عنوان عمر واقعی و ارزشمند او حساب می کنیم. هر کسی در آخر عمرش، روزهایی را که مرتکب گناه نشده می شمرد و حساب می کند که چند سال می شود.

اگر بطور مثال جمع همه روزهای بدون گناه دو سال شود، ما روی سنگ قبر او می نویسیم مدت زندگی دو سال."

اسکندر در اندیشه فرو رفت و از پیرمرد سئوال کرد: "اگر اسکندر در شهر شما بمیرد، روی سنگ قبر او چه خواهید نوشت؟"

آن مرد روشن ضمیر پاسخ داد روی سنگ قبر او می نویسیم: «اسکندر، مردی که هرگز زاده نشد!»

راستی فکر می‌کنید؛ اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟ لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر خود را محاسبه کنیم!


*********************************
!!! اسکندر سوم مقدونی در سال 356 پیش از میلاد، به دنیا آمد. این اسکندر به اسکندر کبیر معروف است چون که بیش از سایر آدم‌های زمان خودش آدم کشته است. این آدم‌ها را اسکندر ظاهراً برای این می‌کشت که می‌خواست تمدن یونانی را به آن‌ها یاد بدهد. یعنی اسکندر سعی می‌کرد که تمدن یونانی را به آدم‌های یونانی و غیر‌ یونانی یاد بدهد و در نتیجه این جریان عده‌ای کشته می‌شدند. البته خود اسکندر نه یونانی بود و نه متمدن.

اسکندر هیچ کار سازنده‌ای انجام نداد. شایع است که او فقط یک کار مفید انجام داد و آن این بود که بوته بادنجان را از آسیا به ار
وپا برد!

برای نویسنده این مطلب hezar تشکر کننده ها:
iabch (شنبه بهمن ماه 22, 1390 6:12 pm)
رتبه: 33.33%
 
نماد کاربر
hezar
کاربر خيلي فعال
کاربر خيلي فعال
 
پست ها : 72
تاريخ عضويت: چهارشنبه بهمن ماه 5, 1389 12:00 am
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 1 دفعه
امتياز: 702

مدیران موفق

پستتوسط iabch » سه شنبه آذر ماه 29, 1390 1:41 pm

.

مدیران موفق

روباه: مي‌دوني ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده؟

شير : من مي‌تونم به راحتي برات درستش کنم!

روباه : اوه. ولي پنجه‌هاي بزرگ تو فقط اونو خرابتر مي‌کنه!

شير : نه. بده برات تعميرش مي‌کنم!

روباه : مسخره است. هر احمقي ميدونه که يک شير تنبل با چنگال‌های بزرگ نمي‌تونه يه ساعت مچی پيچيده رو تعمير کنه.

شير : البته که مي‌تونه. اونو بده تا برات تعميرش کنم.

شير داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتي با ساعتي که به خوبي کار مي‌کرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شير دوباره زير آفتاب دراز کشيد و رضايتمندانه به خود مي‌باليد.بعد از مدت کمي گرگی رسيد و به شير لميده در زير آفتاب نگاهي کرد.

گرگ : مي‌تونم امشب بيام و با تو تلويزيون نگاه کنم؟ چون تلويزيونم خرابه.

شير : اوه. من مي‌تونم به راحتي برات درستش کنم!

گرگ: از من توقع نداری که اين چرند رو باور کنم. امکان نداره که يک شير تنبل با چنگال‌های بزرگ بتونه يک تلويزيون پيچيده رو درست کنه.

شير : مهم نيست. مي‌خواهي امتحان کني؟

شير داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتي با تلويزيون تعمير شده برگشت!

گرگ شگفت زده و با خوشحالي دور شد.

********

حال ببينيم در لانه شير چه خبره؟

در يک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسيار پيچيده بوسيله ابزارهای مخصوص هستند و در طرف ديگر شير بزرگ مفتخرانه لميده است!



نتيجه : اگر مي‌خواهيد بدانيد چرا يک مدير مشهور است به کار زيردستانش توجه کنيد. اگر مي‌خواهيد مدير موفق و مؤثري باشيد از هوشمندي و ارتقاء کارکنانتان نهراسيد بلکه به آنها فرصت رشد بدهيد. اين مسأله چيزي از توانمندي‌هاي شما نمي‌کاهد.



به قول بيل گيتس:
مديران موفق افراد باهوش‌تر از خود را استخدام مي‌کنند.
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی ؛ چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی .... یا اباصالح المهدی (عج)
نماد کاربر
iabch
همکار سايت
همکار سايت
 
پست ها : 146
تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 15, 1386 12:00 am
تشکر کرده: 7 بار
تشکر شده: 7 بار
امتياز: 2998

تشــنه ...

پستتوسط montazer » شنبه دي ماه 17, 1390 9:07 pm

.
تشــنه ...

پسر گرسنه اش است ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
ولی پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است!


برای نویسنده این مطلب montazer تشکر کننده ها:
atr_zohoor (شنبه بهمن ماه 22, 1390 6:12 pm)
رتبه: 33.33%
 
نماد کاربر
montazer
مدیر سایت
مدیر سایت
 
پست ها : 606
تاريخ عضويت: چهارشنبه شهريور ماه 27, 1386 1:00 am
محل سکونت: شیراز
تشکر کرده: 37 بار
تشکر شده: 23 بار
امتياز: 17823

عشق مجنون

پستتوسط iabch » دوشنبه دي ماه 26, 1390 9:59 am

.
عاشق

روزی مجنون از روی سجاده شخصی‌ که در حال نماز بود عبور کرد.
مرد نمازش را شکست و گفت: مردک من در حال راز و نیاز با خدای خویش بودم !
مجنون با لبخند گفت:من عاشق معشوقی هستم و تو را ندیدم ...
تو عاشق خدایی و مرا دیدی !؟؟؟
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی ؛ چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی .... یا اباصالح المهدی (عج)
نماد کاربر
iabch
همکار سايت
همکار سايت
 
پست ها : 146
تاريخ عضويت: دوشنبه مهر ماه 15, 1386 12:00 am
تشکر کرده: 7 بار
تشکر شده: 7 بار
امتياز: 2998

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط sb125 » جمعه مرداد ماه 20, 1391 1:13 pm

.

برای ما که میفهمیم !

معروف است که عقب مانده ها چیزی نمی فهمند.

چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دوی ۱۰۰ متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.

همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.

آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود.

ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

  هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.

یکی از آنها که مبتلا به سندروم “دان” (عقب ماندگی شدید جسمی و ذهنی ) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده.

سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند.

تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و ۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند.  

کاش ما هم چیزی نمی فهمیدیم …؟!





به نقل از سایت هیئت انصارالخمینی


لبخند تو را دیر زمانی است ندارم ؛
یک بار دگر خانه ات آباد بگو " سیب "
نماد کاربر
sb125
همکار سايت
همکار سايت
 
پست ها : 215
تاريخ عضويت: پنج شنبه شهريور ماه 28, 1386 1:00 am
تشکر کرده: 6 بار
تشکر شده: 8 بار
امتياز: 4770

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط n394r » يکشنبه شهريور ماه 5, 1391 8:10 pm

متن جالب و تکان دهنده ای بود.
واقعا ممنون.
کاش ما هم کمی از احساسات پاک این بچه ها رو داشتیم...
n394r
کاربر جدید
کاربر جدید
 
پست ها : 3
تاريخ عضويت: يکشنبه شهريور ماه 5, 1391 7:36 pm
محل سکونت: اسلامشهر
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 0 دفعه
امتياز: 12

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط hezar » چهارشنبه مهر ماه 19, 1391 9:23 am

.
پیرمرد ناشنوا

یيرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.

بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.

دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.

دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.

پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام!

هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم…

فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!
نماد کاربر
hezar
کاربر خيلي فعال
کاربر خيلي فعال
 
پست ها : 72
تاريخ عضويت: چهارشنبه بهمن ماه 5, 1389 12:00 am
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 1 دفعه
امتياز: 702

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط hezar » چهارشنبه مهر ماه 19, 1391 9:33 am

.

ثروتمند واقعی کیست ؟

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.

به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند .

شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.

دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟

پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .

بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند .

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید .

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.

سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم .

من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .



((( ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم. )))
نماد کاربر
hezar
کاربر خيلي فعال
کاربر خيلي فعال
 
پست ها : 72
تاريخ عضويت: چهارشنبه بهمن ماه 5, 1389 12:00 am
تشکر کرده: 1 دفعه
تشکر شده: 1 دفعه
امتياز: 702

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط montazer » يکشنبه آبان ماه 21, 1391 5:25 pm

.


پدر ...

پدر كودك را بلند كرد و در آغوش گرفت.

كودك هم مي خواست پدر را بلند كند.

وقتي روي زمين آمد دست هاي كوچكش را دور پاهاي پدر حلقه كرد تا پدر را بلندكند ولي نتوانست.

با خود گفت حتماً چند سال بعد مي توانم.

بيست سال بعد توانست پدر را بلند كند.

پدر سبك بود.

به سبكي يك پلاك و چند تكه استخوان ...


محمد مبيني
پایگاه اینترنتی نجاتگر :: مدرسه الکترونیکی آموزشهای امداد و نجات
نماد کاربر
montazer
مدیر سایت
مدیر سایت
 
پست ها : 606
تاريخ عضويت: چهارشنبه شهريور ماه 27, 1386 1:00 am
محل سکونت: شیراز
تشکر کرده: 37 بار
تشکر شده: 23 بار
امتياز: 17823

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط atr_zohoor » چهارشنبه دي ماه 6, 1391 10:40 pm

دختر، هديه زيباي خدا
                                                                      
در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردندکه در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم . شوهر چیزی نگفت ودر را برویشان گشود.

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ،پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .

مردم متعجبانه از او پرسیدند :
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد بسادگی جواب داد :
♥ چـــون این همـــون کسیــــه که ، در را برویم باز میکنـه !!

براي سلامتي همه دختراي گل صلوات
اي آنکــه در نگاهت حجمي زنور داري....
کي از مسير کوچه قصد عبــور داري؟....
چشم انتظـار ماندم،تا بر شبم بتابي....
اي آنکــه در حجـابت درياي نور داري....
نماد کاربر
atr_zohoor
مدیر گروه گرافیک
مدیر گروه گرافیک
 
پست ها : 38
تاريخ عضويت: جمعه خرداد ماه 19, 1390 12:00 am
تشکر کرده: 5 بار
تشکر شده: 5 بار
امتياز: 1397

داستان 2 مرد بیمار

پستتوسط yamahdi » چهارشنبه دي ماه 13, 1391 4:12 pm

در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.
يکی از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر بيماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چيزهايی که بيرون از پنجره می ديد برای هم اتاقيش توصيف می کرد.

بيمارديگردرمدت اين يک ساعت،باشنيدن حال وهوای دنيای بيرون روحی تازه می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.

مرد ديگر نمی توانست آنها را ببيند. چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.

يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود.

پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند.

هنگامی که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟

پرستار پاسخ داد : شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی توانست آن ديوار را ببيند!!!


معاونت سایت
yamahdi
معاونت سايت
معاونت سايت
 
پست ها : 65
تاريخ عضويت: يکشنبه مهر ماه 28, 1386 12:00 am
تشکر کرده: 2 بار
تشکر شده: 7 بار
امتياز: 1995

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط sb125 » چهارشنبه دي ماه 20, 1391 5:46 pm

.



آدمی اگر پیامبرهم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:


اگر بسیارکار کند ، میگویند احمق است !
اگر کم کارکند ، میگویند تنبل است !
اگر بخشش کند ، میگویند افرا ط میکند !
اگر جمع گرا باشد ، میگویند بخیل است !
اگر ساکت وخاموش باشد ، میگویند لال است !
اگر زبان آوری کند ، میگویند وراج و پر گو ست !
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند ، میگویند ریا کار است !
واگر نکند ، میگویند کافراست و بی دین ! . . .
لذا نباید بر حمد وثنای مردم اعتنا کرد
وجز ازخداوند نباید از کسی ترسید ...

از شیخ بهایی



شاد باشید ، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.
لبخند تو را دیر زمانی است ندارم ؛
یک بار دگر خانه ات آباد بگو " سیب "
نماد کاربر
sb125
همکار سايت
همکار سايت
 
پست ها : 215
تاريخ عضويت: پنج شنبه شهريور ماه 28, 1386 1:00 am
تشکر کرده: 6 بار
تشکر شده: 8 بار
امتياز: 4770

Re: پندها ؛ اندرزها و داستانهای کوتاه (ویژه نجاتگر)

پستتوسط sajad2007 » چهارشنبه بهمن ماه 18, 1391 4:33 pm

.


توبه آهنگر

راوى اين داستان عجيب مى گويد : در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم ، آهنگرى را ديدم آهن تفتيده را با دست روى سندان گذاشته و شاگردانش با پتك بر آن آهن مى كوبند .



به تعجّب آمدم كه چگونه آهن تفتيده دست او را صدمه نمى زند ؟ از آهنگر سبب اين معنا را پرسيدم ، گفت : سالى بصره دچار قحطى شديد شد به طورى كه مردم از گرسنگى تلف مى شدند ، روزى زنى جوان كه همسايه من بود پيش من آمد و گفت : از تلف شدن بچه هايم مى ترسم چيزى به من كمك كن ، چون جمالش را ديدم فريفته او شدم ، پيشنهاد غير اخلاقى به او كردم ، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانه ام بيرون رفت .

پس از چند روز به خانه ام آمد و گفت : اى مرد ! بيم تلف شدن فرزندان يتيمم مى رود ، از خدا بترس و به من كمك كن ، باز خواهشم را تكرار كردم ، زن خجالت زده و شرمنده خانه ام را ترك كرد .



دو روز بعد مراجعه كرد و گفت : به خاطر حفظ جان فرزندان يتيمم تسليم خواسته توام . مرا به محلّى ببر كه جز من و تو كسى نباشد ، او را به محلّى خلوت بردم ، چون به او نزديك شدم به شدّت لرزيد ، گفتم : تو را چه مى شود ؟ گفت : به من وعده جاى خلوت دادى ، اكنون مى بينم مى خواهى در برابر پنج بيننده محترم مرتكب اين عمل نامشروع شوى ، گفتم : اى زن ! كسى در اين خانه نيست ، چه جاى اين كه پنج نفر باشند ، گفت : دو فرشته موكل بر من ، دو فرشته موكل بر تو و علاوه بر اين چهار فرشته ، خداوند بزرگ هم ناظر اعمال ماست ، من چگونه در برابر اينان مرتكب اين عمل زشت شوم ؟



كلام آن زن در من چنان اثر گذاشت كه بر اندامم لرزه افتاد و نگذاشتم در آن عرصه سخت دامنش آلوده شود ، از او دست برداشتم ، به او كمك كردم و تا پايان قحطى جان او و فرزندان يتيمش را حفظ نمودم ، او به من به اين صورت دعا كرد :



خداوندا ! چنانكه اين مرد آتش شهوتش را به خاطر تو فرو نشاند ، تو هم آتش دنيا و آخرت را بر او حرام گردان . بر اثر دعاى آن زن از صدمه آتش دنيا در امان ماندم





نماد کاربر
sajad2007
كاربر فعال
كاربر فعال
 
پست ها : 48
تاريخ عضويت: پنج شنبه آبان ماه 2, 1386 12:00 am
محل سکونت: کرج
تشکر کرده: 3 بار
تشکر شده: 3 بار
امتياز: 1763

قبليبعدي

بازگشت به انجمن عمومي

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان