خاطره دست گيري به جرم قتل

اين قسمت پذيراي خاطرات زيباي شما دوستان گرانقدر مي باشد.

خاطره دست گيري به جرم قتل

پستتوسط Mohamad_jerzy » جمعه خرداد ماه 8, 1388 11:21 pm

خاطره هیجان انگیز من در صعود زمستانه الوند و رفتن تا پای چوبه ی دار مجازات

زمستان بود
سال 1386
بارون کم اومده و سرما و برف زياد بود
هفته اول زمستون رفتيم پيست اسکي
هفته بعدش رفتيم صعود زمستونه قوچ خوس ۳۰۰۰متر
هفته بعدش رفتيم صعود زمستونه رنج ۳۹۶۰متر
تقريبا آمادگي بدني کامل داشتم واسه يه صعود سنگين تر
تو اين صعودها با عادل بودم
بهش گفتم بريم دنا که حادثه بيژن3 دلمو از دنا زد
به فکر الوند افتادم
وسط هفته بود فکر کنم دوشنبه
به عادل گفتم بريم الوند؟
گفت نه سرده ، سخته ، آمادگي ميخواد
گفتم همه چيزايي رو که ميگي قبول دارم من آمادگي صعود سنگين رو دارم
با کلي مخ زني قبول کرد که بريم الوند قرار شد 2 روز بعدش حرکت کنيم.
رفتم 2تا بيليط گرفتم واسه همدان -۴ چارشنبه ساعت ۱۴:۰۰
همه وسايل رو آماده کرديم و کوله حدودا 15 کيلو وزن داشت
روز چهارشنبه ساعت 2 حرکت کرديم به سمت همدان و پنجشنبه صبح ساعت 4 رسيديم همدان
همه جا سفيد بود و خيلي سرد بود داشتم مثه ... ميلرزيدم
درب ترمينال همدان بسته بود ميگفتن ساعت 6 باز ميکنه
همه رفته بودن خونه هاشون يا هتل فقط من و عادل و 1-2 تا ديوونه ديگه وايساده بوديم تو سرما.
ساعت حدودا 5:30 بود که درب ترمينال رو باز کردن و رفتيم تو ترمينال رو يکي از صندليها گرفتيم خوابيديم خداييش حال داد. گرم و سفت و ناراحت
وقتي بيدار شديم ساعت 7 بود که يه صبحانه مختصر خورديم و رفتيم به طرف گنجنامه و عباس آباد.رفتيم تو يکي از رستوران هاي گنجنامه و وسايل اضافي مون رو گذاشتيم اونجا گفتيم فردا ميايم ميبريمش
اونجا هوا خيلي خيلي سردتر بود. و کفش و لباسامون و همه چي رو عوض کرديم و آبشار گنجنامه يخ زده بود و 2تا از بچه هاي همدان داشتن اونجا يخنوردي کار ميکردن.
مسير صعود مشخص بود رفتيم افتاديم تو مسير که خدا رو شکر باد قطع شد و به خورده هوا گرمتر شد.
رسيديم به ميدان ميشان 1 که تا اونجا برف کوبي کمي داشت و يه چايي خورديم و حرکت کرديم به طرف ميدان ميشان 2 و تخت نادر
توي مسير ميدان ميشان 2 مسير يخ زده بود و رو تخت نادر کاملا يه تيکه يخ شيشه بود.
با بدبختي و غر زدن هاي عادل قله رو صعود کرديم و برگشتيم ميدان ميشان 1 که چادر بزنيم - چادر رو باز کرديم که تيرک هاش رو نسب کنيم ديديم إإ تيرک ها نيست
هرجا که فکر کنيد گشتيم ولي از تيرک ها خبري نبود
نشستيم و فکر کرديم که بايد چکار کنيم که تصميم گرفتيم برگرديم پايين.
رسيديم به گنجنامه و رفتيم تو همون رستوران بهش قضيه رو گفتيم و کلي خنديد و با بند مهار چادرمون پشت رستوران چادر زديم که حدودا ساعت 6 بود.
دماي هواي بيرون 20- بود و دماي هواي داخل چادر 19- که اصلا خوب نبود چون فقط پوش اول بود و تيرک هم نداشتيم.
رفتيم از رستوران کباب کوبيده خريديم و خورديم و با لباس و کفش و کلاه و دستکش رفتيم تو کيسه خواب که خداييش بازم حال داد.
ساعت شد 7:45 چشمام گرم شد يواش يواش داشتم به خواب مرگ فرو ميرفتيم که ديدم اطراف چادر داره صدا مياد و صداي تعداد زيادي آدم بود که دور چاد رما حلقه زده بودن.
عادل در چادر رو باز کرد که يه 7تير اومد کنار شقيقش که من جا خوردم و ترسيدم
در چادر رو کامل باز کردم که ديدم يه دست بند خورد تو دستم و منو يکي از چادر کشيد بيرون
سرماي بدنم 10برابر شد و اولش خيلي ترسيدم چون هوا تاريک بود چيزي نميديم.
ولي همين که چشمام عادت کرد و لباس نيروي انتظامي و چراغ گردان قرمز پليس رو ديدم خيالم راحت شد.
عادل در چادر رو باز کرد که يه 7تير اومد کنار شقيقش که من جا خوردم و ترسيدم
در چادر رو کامل باز کردم که ديدم يه دست بند خورد تو دستم و منو يکي از چادر کشيد بيرون
سرماي بدنم 10برابر شد و اولش خيلي ترسيدم چون هوا تاريک بود چيزي نميديم.
ولي همين که چشمام عادت کرد و لباس نيروي انتظامي و چراغ گردان پليس رو ديدم خيالم راحت شد.
ما رو عين تو فيلما زدن به ديوار کلي ما رو گشتن و اسلحه 12 تا سرباز رو به ما  بود.
سرباز ها وسايلمون رو برداشتن و داشتن ميبردن که نوبت ما شد.
ما هيچ عکس العمل يا مقاومتي نشون نداديم و هر کاري ميگفتن انجام ميداديم.
بعد ما رو از پشت رستوران بردن بيرون به طرف خيابون و گنجنامه که ديديم هوووووو چه خبره 1 تا الگانس -1تويوتا هايلوکس و يک موتور وايساده و همه هم آماده باش و کل جمعيت همدان اونجا جمع شده بودن و خيلي شلوغ بود.
تو اين شرايط شما بودين چکار ميکردين؟؟؟ من فقط تنها کاري که انجام دادم اين بود که عين تو فيلما سرم رو انداختم پايين و سوار هايلکوس شدم.
و بعد از چند دقيقه هم اون دوستم رو آوردن و کنار من نشوندن.
يه الگانس پشت سرمون و يه موتور هم کنارمون داشتن ما رو اسکورت ميکردن.
سوار ماشين شديم  ورودي جاده گنجامه که خواست بره بيرون واسه ما ايست بازرسي گذاشته بودن.
تو دلم کلي خندم گرفته بود و يه علامت سوال بزرگ بالاي سرم در اومده بود که چراااااااا؟؟؟؟؟
يه 15 دقيقه اي توي راه بوديم که توي بيسيم به اين تيم عملياتي هي تبريک ميگفتن و بهرحال نيروي انتظامي همدان شاد بود و ما هنوز متعجب..
توي راه فقط ازمون پرسيدن که از شيراز اومدين؟؟ و ما هم گفتيم بله.
وسايلمون پشت تويوتا بود و هر چند وقت يه بار نگاش ميکردم که چيزامون نيوفته يا باد نبره و چشمم ميخورد به الگانس پشت سريمون و کلي حال ميکردم که ما چقدر مهم هستيم.
و پس از چندي رسيديم به آگاهي استان همدان. ساعت 8:15 بود.
کل واسيلمون رو گذاشتن کف راهرو آگاهي کوله ، چادر ، کفش دوپوش ، گرامپون ، کلنگ ، کيسه خواب ، طناب 20متري ، وسايل فني ، کيف کمک هاي اوليه و هر چي که فکر کنيد به درد صعود زمستونه سنگين ميخوره که جا نبود کسي بتونه بره و بياد.
ما هم نشستيم روي يکي از صندليهاي اداره آگاهي و منتظر .... که ببينيم چرا؟ يه سرباز هم با اسلحه ايستاده بود بالاي سرمون که فرار نکنيم.
ما رو بردن تو يه اتاق و يه کاغذ گذاشتن جلومون که روش نوشته بود 4 قاتل مسلح فراريو خطرناک  شيرازي که 14 افسر نيروي انتظامي و چند سرقت مسلحانه و غيره انجام داده بودن و هرکس پيداشون کنه جايزه داره و از درگيري باهاشون خودداري کنيد و اينجور چيزا نوشته بود..
سن اولي دقيقا هم سن من بود و سن دومي دقيقا هم سن دوستم و اون دو تاي ديگه سنشون تقريبا زياد بود فکر کنم متولد 1350 يا 1340 بود
بلند خنديدم گفتم ما کوهنورد هستيم و هر سال زمستون ميايم الوند و واسه اينکه ميخوايم بريم هيماليا اومديم تمرين و از اين حرفا که 80% اونا خالي بندي بود..
اونا قبول نميکردن من هميشه 20 تا کارت شناسايي از همه مدل تو کيف پولم هست که اونا گرفته بودن ميگفتن که تقلبي هست و اسم و آدرس جايي که واسمون جعل کرده بودن ميخواستن.
من رو بردن بيرون و بردن بازداشت گاه که از دوستم بازجويي کنن که 1 ساعتي طول کشيد.
بعد منو بردن واسه بازجويي ، يه اتاق بود عين تو فيلما که يه چراغ و يک ميز و دو تا صندلي بيشتر نداره ولي آدم هاش زياد بودن.
حدودا يک ساعتي داشتن سوال ميکردن که خونتون کجاست ، از کجا اومدي ، چند نفر کشتي؟ ، چيزايي که سرقت کردي کو؟ ، چرا پليس کشتي؟ ، و سوال هاي اينجوري.
بعد دوباره منو بردن و اونو آوردن و اين موضوع 3-4 باري نکرار شد که شد حدودا ساعت 24:00 شد ديگه کم کم داشت باورم ميشد که واقعا من قاتلم و کم کم داشتم ميگفتم آره من کشتمش.
که يه دفعه وسط اين همه درجه دار يه آدم خوب پيدا شد که از ما طرفداري کنه و هي به ما روحيه ميداد و از ما طرفداري ميکرد (بعدا با هم دوست شديم و تقريبا هفته يه بار بهم تلفن يا اس ام اس ميزنه)بهر حال از اين لحاظ شانس آورديم.
قرار شد از طرف اداره آگاهي تهران واشون عکس رنگي رو بفرستن که تطبيق چهره کنن و همين کار حدودا 1 ساعت طول کشيد.
وسايلمون همينطور وسط راهرو بود که متوجه شديم از يگان ويژه اومدن و دارن وسايلمون رو تفتيش ميکنن.و هي ميگفتن اينا حرفه اي هستن و اين جور حرفا.
بعد عکس اومد و 2 تامون رفتيم داخل و هي به صورتامون نگاه ميکردن و منم باز خندم گرفته بود.
و ما رو انداختن بيرون چون ميخواستن جلسه بگيرن . و بگم تو اين مدت اصلا به ما خشونت نکردن.
نيم ساعت بعد يه سرباز اومد و دست بند هامون باز کرد سروان خوبه اومد و گفت وسايلتون رو از توي راه بردارين و انگار آدم مهمي ميخواست بياد.
فهميديم فرمانده کل ميخواست بياد که همه جا رو مرتب کردن.
آهان يه چيزي يادم رفت بگم که توي همون بازرسي اوليه که ما رو کردن کسي گوشي تلفن منو نديد و تمام مدت گوشيم تو جيبم بود و دعا ميکردم که يهو زنگ نخوره.
ساعت 1:00 شب جلسشون تموم شد و فرمانده کل اومد و به ما دست داد و روبوسي و اينجور کارا که ازما کلي عذرخواهي کرد و رفت.
بعد يکي يکي اومدن و از ما هي عذرخواهي ميکردن و من هم باز متعجب که چي شد؟ چکار کردن؟ ما کجاييم؟ چرا؟
بعد 2 تا سرباز دادن به ما که کوله ما رو بچينه که ما خودمون اينکار رو انجام داديم و گفتيم اونا برن خوش باشن.
کوله رو چيديم هنوز نشته بوديم منتظر يکي بياد که به ما بگه الان بايد چکار کنيم؟.
ديگه واسمون آب آوردن و خواستن شام بيارن که گفتيم خورديم و کوله هامون رو بردن و گذاشتن پشت هايلوکس.
از همه خداحاظي کرديم و اون سروان خوبه که گفتم شمارش رو بهم داد و رفتيم سوار هايلوکس شديم تقريبا ساعت 2:00 بامداد بود.
رفتيم مهمانسراي نيروي انتظامي و کلي پذيرايي کردن و آب پرتقال و چايي و اينجور چيا 5 دقيقه بعد اومد گفت جا نداريم.
و بيسيم زد به فرمانده جريان رو گفت که فرمانده گفت ببرشون هتل به حساب من و بدشانسي هيچ هتلي جا نداشت و با بدبختي اون موقع شب يه مسافرخونه پيدا کرديم و رفتيم اونجا خوابيديم خداییش اگه این اتفاق نیوفتاده بود تا صبح یخ میزدیم خدا پدرشون رو بیامرزه ...
ساعت 8 صبح بليط داشتيم واسه اصفهان که 7:30 بيدار شديم و رفتيم ترمينال اونجا صبحانه خورديم رفتيم اصفهان بعد از اونجا حرکت کردیم و ساعت ۱۸:۰۰ رسیدیم شيراز
اين بود خاطره جالب و هيجان انگيز و البته تجربه 10 سال زندان و حبس و تو حبس کلي چيزا ياد گرفتيم و ...اين جور حرفاي که تازه از حبس در ميان ميگن
دوباره برنامه صعود زمستانه الوند گذاشتم احتمالا ميوفته واسه آخر دي ماه ۱۳۸۷ اگه کسي خواست بياد بگه.

برای نویسنده این مطلب Mohamad_jerzy تشکر کننده ها:
sb125 (شنبه بهمن ماه 22, 1390 6:12 pm)
رتبه: 33.33%
 
نماد کاربر
Mohamad_jerzy
مدیر انجمن کوهستان
مدیر انجمن کوهستان
 
پست ها : 72
تاريخ عضويت: سه شنبه خرداد ماه 4, 1388 12:00 am
محل سکونت: Shiraz - شیراز
تشکر کرده: 3 بار
تشکر شده: 9 بار
امتياز: 1750

تشکر

پستتوسط montazer » جمعه خرداد ماه 8, 1388 11:57 pm

.

بابا چه حادثه جالب و باحالی بود  :lol:   :lol:   :lol:

من که کلی با این خاطره خندیدم ، آخه همش شما رو تصور می کردم که 20 تا سرباز دورتون رو گرفته باشن و اسلحشون رو سمت شقیقه شما نشانه گرفته باشن  :lol:   :D

البته فکر نکنم که همش تو دلتون می خندیدید  :wink:  من فکر کنم از ترس داشتید غش می کردید ، خودمونیما  :twisted:   :wink:

از خاطره جالب شما تشکر می کنم
نماد کاربر
montazer
مدیر سایت
مدیر سایت
 
پست ها : 606
تاريخ عضويت: چهارشنبه شهريور ماه 27, 1386 1:00 am
محل سکونت: شیراز
تشکر کرده: 37 بار
تشکر شده: 23 بار
امتياز: 17823

پستتوسط sajad2007 » شنبه خرداد ماه 9, 1388 10:15 am

سلام

بابا دمتون گرم ، خیلی خاطره باحالی بود .... راستش تا آخرش رو خوندم . :wink:

من که آقا محمد رو ندیدم ، ولی هر کس رو این جوری دستگیر کنند و بی گناه هفت تیر بزارند کنار شقیقش ؛ حتما قیافش خنده داره  :D

از خاطره ترسناک و باحالتون تشکر می کنم ...
نماد کاربر
sajad2007
كاربر فعال
كاربر فعال
 
پست ها : 48
تاريخ عضويت: پنج شنبه آبان ماه 2, 1386 12:00 am
محل سکونت: کرج
تشکر کرده: 3 بار
تشکر شده: 3 بار
امتياز: 1763


بازگشت به خاطرات شما

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان