خاطرات شهید سپهد صیاد شیرازی از عملیات مرصاد

کلیه خاطرات، داستان ها و وصیت نامه شهدای عزیز در این قسمت وارد شود.

مدير انجمن: atr_zohoor

خاطرات شهید سپهد صیاد شیرازی از عملیات مرصاد

پستتوسط hamidgol » چهارشنبه مرداد ماه 11, 1390 12:10 am

متن پیش رو بخش‌هایی از سخنرانی شهید سپهبد صیاد شیرازی 125 روز قبل از شهادت ایشان و در تاریخ 15/9/1377 است که در جلسه شب خاطره مسجد جامع قلهک تهران ایراد شده و برای نخستین بار در اسفند ماه 88 در ویژه نامه رمز عبور روزنامه ایران منتشر شد. رجانیوز در ساگرد عملیات غرور آفرین مرصاد، به بازنشر این روایت تاریخی می پردازد:
سیر نبردهای رزمندگان اسلام در دو دوره خلاصه می‌شود، یک دوره جنگ با ضدانقلاب و منافقین و دشمنان داخلی و یک دوره هم دوره هشت ساله دفاع مقدس.
در کردستان با کمک رزمندگان ارتشی، سپاهی، بسیجی کرد مسلمان شهرهای سنندج، مریوان، ایوان پیشمرگان دره، سقز، بانه، سردشت و بعدش هم اشنویه و بوکان در دوران فرماندهی و مسئولیت بنده، آزاد کردیم. یعنی این شهرها کاملاً دست ضدانقلاب بود، جاده‌ها و پادگان‌ها محاصره بود، به لطف خدا همگی آزاد شدند. در کردستان بودم که صداوسیما اعلام کرد که صیاد شیرازی شده فرمانده نیروی زمینی! آن موقع درجه حقیقی من سرگرد بود منتهی دو تا درجه افتخاری داده بودند که بتوانم فرماندهی بکنم. آمدم به جبهه جنوب، در جبهه جنوب اولین کاری که کردم در عرض دو سه روز قرارگاه کربلا را تشکیل دادیم، قرارگاه کربلا مرکز عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.

ما فهمیده بودیم که اگر بخواهیم پیروز شویم، باید همه با هم ید واحده باشیم، بلافاصله طرح‌هامان را ریختیم. به لطف خداوند عملیات‌ها را پشت سر هم شروع کردیم، عملیات طریق‌القدس و عملیات فتح المبین که دو هزار کیلومتر مربع از قلب رودخانه کرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عین خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد. حدود 16 هزار اسیر از دشمن در فتح المبین گرفتیم. عملیات بیت‌المقدس انجام شد که 6 هزار کیلومتر مربع از خاک ما آزاد شد، شهر خرمشهر هم آزاد شد و حدود 19هزار و 600 نفر اسیر گرفتیم. تا حدود چهار، پنج سال با همین فرماندهی نیروی زمینی در جبهه بودم، بعد وضعیتی شد که من خودم تقاضا کردم که مسئولیتم را عوض کنند که شدم نماینده امام‌(ره) در شورای عالی دفاع. باز به جبهه می‌رفتم.
سربازان ما را جارو کردند

به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالی که تازه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقی‌ها سوءاستفاده کردند و ریختند از 14 محور در غرب کشور، آن‌هایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسیر از آن‌ها داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود. از سوی دیگر دل‌های ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو می‌آید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین میاید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمی‌دانیم، گفت رسیده‌اند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو می‌آید!



این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمی‌رسیم. گفتم: خب حالا شما چه می‌خواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه. هواپیما را آماده کردند. ساعت 10:30 دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العاده‌ای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده کرمانشاه- تاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشی‌ها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرما‌نشاه با هروسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.

خلبان‌ها فکر کردند منافقین خودی‌اند

آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهه‌های جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت 5 صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان ‌کنم. با خلبان‌ها می‌رویم و حمله می‌کنیم؛ چون الآن روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله می‌کنیم. آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه می‌گفت، آن فرمانده گوش نمی‌کرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبان‌های هلیکوپترها مأموریت‌های زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را می‌شناسی؟ تا گفتم صدای من را می‌شناسی گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت 5 صبح رفتیم. همه خلبان‌ها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست.
دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر214 آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاک ریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت می‌رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاک ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: اینها را می‌بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چی چی بزنیم اینهارا؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این‌که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگربزنم، اینها خودی اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید!

منافقین ناشی بودند

منافقین مثل این‌که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این‌که می‌خواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من می‌خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی کوپتر را می‌زدم. چون با توپ خیلی راحت می‌شود زد. فاصله با برد 20 کیلومتر می‌زنیم، حالا که فاصله 500 متری، خیلی راحت می‌شود زد. اینها مثل این‌که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند.


گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را می‌رسیم. سوار هلی کوپتر شدند و رفتند. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهمات شان خود ماشین منفجر شد. بعدهم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتشفشان می‌رفت بالا. بعد هم اینها را هر چه می‌زدند، از این طرف، جایشان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند. من دیگه به هلی کوپتر کبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر می‌آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی کردیم؛ یک عده در سه راهی روانسر، یک عده در بیستون و فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی کوپتر سوار می‌کردیم، دور اینها می‌چیدیم. مثل کسی که با چکش می‌خواهد روی سندان بزند اول آزمایش می‌کند بعد می‌زند که درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه "چهار زبر" تا گردنه حسن آباد، پنج کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌کشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آنها، می‌دیدیم مرده‌اند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌کردند. از بیسیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...


معجزه شد

بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلی کوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلی کوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد می‌شدم، جاده را نگاه می‌کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می‌کنند. دیدیم یک وانتی با سرعت دارد می‌رود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود؛ به خلبان کبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20میلی متری خوبی دارند از دو سه کیلومتری خوب می‌زند- یک رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی کوپتر رفته بالای سرش، مثل این‌که می‌خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می‌زنندت.» یک دفعه هلی کوپتر را زدند، دیدم هلی کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل این‌که دود از کله ما بلند شد که‌ای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می‌زدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبان‌ها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم می‌توانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی کوپتر دومی گفت: من توپم کار نمی‌کند، نمی‌توانم پشتیبانی کنم؛ برویم آنجا، می‌زنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توی تاق بستان بودم.


یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند؛ سیستم‌های فرمان هلی کوپتر، قفل شد. یعنی دیگه کنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش می‌گیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابین‌ها باز می‌شد. لکن کابین دیگری باز نمی‌شد، قفل شده بود. شیشه‌اش را شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه می‌رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحه‌ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‌گفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری اصلاً چه جوری شد که یک دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار می‌کنند، ما از اون طرف فرار می‌کنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید می‌زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی کوپتر کبری آنجا پیدا شده بود. هلی کوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه می‌فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب می‌کنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.
پيوست ها
12890.jpg
سپه بد
12890.jpg (19.45 KiB) بازديد 1990 بار

برای نویسنده این مطلب hamidgol تشکر کننده ها:
montazer (شنبه بهمن ماه 22, 1390 6:12 pm)
رتبه: 33.33%
 
نماد کاربر
hamidgol
کاربر عادي
کاربر عادي
 
پست ها : 13
تاريخ عضويت: دوشنبه مرداد ماه 9, 1390 12:00 am
محل سکونت: تهران.پیروزی
تشکر کرده: 2 بار
تشکر شده: 3 بار
امتياز: 468

Re: خاطرات شهید سپهد صیاد شیرازی از عملیات مرصاد

پستتوسط masoudfn » چهارشنبه آبان ماه 14, 1393 9:52 am

  تنزیل درجه از سرهنگ تمامی به سرگردی!
    
     

عضويت  / ورود
به تهران که رسید ، فهمید درجه اش از سرهنگ تمامی به سرگردی تنزل یافته و از نیروی زمینی نیز اخراج شده است و باید خود را به دژبان ستاد مشترک ارتش معرفی کند. با این شرایط، همه چیز قابل تحمل بود ولی از نیروی زمینی رفتن، خیلی مشکل بود.
     او در این مورد می گوید «با آقای خامنه ای مشورت کردم که تا این جا همه چیز را تحمل کردم، این یکی را نمی توانم تحمل کنم. چه معنی دارد که مرا از نیروی زمینی اخراج کنند؟»
     ایشان با خونسردی فرمودند : «مسأله ای نیست، با حوصله و خونسردی این را هم اجرا کن و خودت را به ستاد مشرک معرفی کن». صبح فردا خود را به دژبانی ستاد رساند و در حالی که به عصا تکیه داده بود، برای آجودانی آن جا احترام به جا آورد و گفت : « سرگرد صیاد شیرازی هستم . در خدمت شمایم هر امری که بفرمایید، البته تا چند ماه استراحت پزشکی دارم.»
    گفتند تا روزی که مرخصی ات تمام شود، باید شنبه های هر هفته خود را به این جا معرفی کنی. پذیرفت و اجازه مرخصی خواست.
    او و استراحت نسبتی با هم نداشتند. به زودی مراجعاتش آن قدر زیاد شد که نیاز به دفتری پیدا کرد. آیت الله امامی کاشانی  ، مدیر مدرسه عالی شهید مطهری، در آن جا حجره ای در اختیارش گذاشت. خیلی از شخصیتهای انقلابی به دیدارش آمدند. هر شبی یکی از مساجد تهران میزبانش بود تا برای مردم مؤمن و انقلابی سخنرانی کند. به سفارش آیت الله دکتر بهشتی در سخنرانیها از سرگذشت خود و نا مهربانی هایی که در حقش شده بود اشاره نمی کرد. محور بیش تر سخنرانی هایش کردستان بود و عملیاتهایی که در آن جا صورت گرفته بود.
    همه نیروهای انقلابی، مخصوصاً مسئولان سپاه که اهمیت صیاد را می فهمیدند، به دنبال راهی بودند تا او دوباره به منطقه برگردد. شاید به خواهش آنان بود که چهار امام جمعه شهید و تعداد دیگری از علمای بزرگ خدمت امام رسیدند و خواستار برگشتن

عضويت  / ورود
به منطقه شدند، ولی حضرت امام با همه احترامی که به آنان قائل بودند، خواهششان را نپذیرفتند زیرا این طور امور به رئیس جمهور مربوط می شد و ایشان تمایلی نداشتند در کار او دخالت کنند. بعدها که صیاد به حکمت این برخورد امام با ایشان آشنا شدند، به ایشان حق دادند.
    شهید صاد در مورد در یک ملاقات حضوری که در آن زمان با امام خمینی ره داشتند می گوید: «من با لباس چریکی و عصا به دست خدمت ایشان رسیدم تا وارد شدم و کنار ایشان نشستم، حضرت امام با اظهار محبت فرمودند: "پایتان چه شده؟" و احوالم را پرسیدند. در کل هفده دقیقه خدمت امام بودم که شانزده دقیقه را من صحبت کردم و قضایای کردستان را برای ایشان شرح دادم و در نهایت ایشان یک دقیقه صحبت فرمودند: « همان طوری که می دانید نماینده من در ارتش آقای بنی صدر است. ایشان چند لحظه دیگر می آیند این جا، شما هم همین جا باشید و در جلسه باشید و در جلسه مطالبتان را بیان کنید.» من هم با صداقتی که داشتم گفتم :« ایشان نه فکر نظامی دارد و نه مشاورین درست و حسابی دور و برش را گرفته اند. در نتیجه ما اصلا نسبت به ایشان مشکل داریم.» حضرت امام وقتی دیدند من این چنین با صراحت مطالب را گفتم فرمودند: « خیلی خوب ، پس شما می خواهید بروید من خودم تذکر می دهم.»
    امام شورای عالی دفاع را مامور رسیدگی به این موضوع کرد. شورا به ریاست آیت الله خامنه ای تشکیل جلسه داد. نهایتاً شورا به اجرای طرح و العادیات رای داد و فردای آن روز فرمانی به دستش رسید که به او اعلام شده بود از طرف شورای عالی دفاع با درجه سرهنگ تمامی به عنوان فرمانده منطقه غرب منصوب شده است و هر چه سریع تر باید به منطقه برگردد و طرح والعادیات را اجرا کند.
    البته این فرمان هرگز اجرا نشد، زیرا وقتی که بنی صدر از ماجرا خبردار شد آن را توطئه ای علیه خود پنداشت. وقتی بنی صدر گمان میکرد همه درها را به روی صیاد شیرازی بسته است تا او نتواند در جنگ دخالتی داشته باشد، او از در دیگری وارد شد که روح بنی صدر و مشاورانش هم خبردار نشد.
    علی طرحی به شورای عالی سپاه داد و اعلام آمادگی کرد تا واحد طرح و عملیات سپاه را راه اندازی کند. برای این که خبر به بیرون درز نکند، پیشنهاد کرد این کار به نام آقای رحیم صفوی باشد. در حالی که آن زمان آقا رحیم در جبهه دارخوین بود ولی آن قدر با صیاد هماهنگ و هم رأی بود که نیازی به حضورش نباشد.
    به زودی اتاق جنگ در یکی از ساختمان های خیابان پاسداران، تشکیل شد و برای تعدادی از نیروهای سپاه دوره یک ماهۀ  آموزش نقشه خوانی و مسائل مربوط به شناسایی و طرح و عملیات توسط تعدادی از اساتید ارتشی برقرار شد. در کنار این بیشترین وقت صیاد به طرح و بررسی عملیاتی بود تا بتوانند آبادان را از محاصره در بیاورند.
    بنی صدر و همفکرانش در جنگ خیلی زود به بن بست رسیدند، اما برای سرپوش گذاشتن به این شکست به اختلافات داخلی دامن زدند، که سرانجام بر خلاف آن چه خود پیش بینی می کردند باعث سرنگونی اشان شد.
    عصر روز بیستم خرداد 1360 نامه کوتاهی از امام خمینی از رادیو منتشر شد که همه را شگفت زده کرد. نامه این بود :
    بسم الله الرحمن الرحیم
    ستاد مشترک نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران
    آقای ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی نیروهای مسلح برکنار شده اند.
    ده روز روز بعد نیز نمایندگان مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت سیاسی بنی صدر دادند و او برای همیشه از صحنه سیاسی کشور کنار انداخته شد. با عزل بنی صدر، محمد علی رجایی نخست وزیر او از سوی مردم به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد.
    علی صیاد شیرازی از کسانی بود که آقای رجایی از او برای کابینه اش دعوت به همکاری کرد و تصدی وزارت دفاع به او پیشنهاد شد اما او نپذیرفت. مدتی بعد آقای رجایی پیشنهاد کرد مجددا به غرب کشور برگردد و فرماندهی آن جا را به عهده بگیرد. صیاد برای جواب دادن در این مورد فرصت خواست. تردید داشت بتواند با مسؤلان نیروی زمینی به راحتی کار کند و مانند سابق آزادی عمل داشته باشد. می ترسید باز اختلافات شروع شود و آن خاطرات تلخ مجددا زنده شود. او در خاطراتش می گوید:«زمانی که متوجه شدم که حضرت امام نسبت به فرماندهی بنده نظر مساعد دارند از نظر روحی برای خودم خیلی جالب بود، چهل هشت ساعت مهلت گرفتم که بروم مشهد زیارتی بکنم».
    بر خلاف آن چه که می پنداشت ، وقتی برای هماهنگی به دفتر فرماندهی نیرو رفت، تیمسار ظهیرنژاد او را با گرمی پذیرفت  و گفت : «آقای صیاد، تمامی برخوردهای که با شما شد و حوادثی که منجر به ان مسائل شد، زیر سر این سرهنگ عطاریان بود. همه اش او درباره شما چیزهایی می گفت و ما فکر می کردیم درست می گوید.» آن روز سرهنگ عطاریان هنوز به عنوان یک سرهنگ خوش برخورد در میانه کار بود و هنوز سر و سرش با حزب توده و شوروی برملا نشده بود.
    تیمسار قول داد در این ماموریت از هر نظر او را پپشتیبانی خواهد کرد. و صیاد به جایگاه خود بازگشت.
    این مطلب از کتاب در کمین گل سرخ که در سال 1382 توسط محسن مؤمنی با محتوای زندگی نامه داستانی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی و زیر نظر سرتیپ سید حسام هاشمی از همرزمان و همکاران نزدیک آن شهید والا مقام نگاشته شته شده و توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی در سال 1382 منتشر گردیده انتخاب شده است.
    این کتاب از پنج بخش تشکیل شده که بخش اول آن از کودکی تا پیروزی انقلاب اسلامی، بخش دوم از پیروزی انقلاب اسلامی تا انتصاب به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران ، بخش سوم دوران فرماندهی، بخش چهارم دو سال پایانی جنگ و بخش پنجم با عنوان سرانجام شهادت سپهبد صیاد شیرازی را توصیف کرده است.

     گزینش و تلخیص: فرشاد نژادخیر
    منبع :

عضويت  / ورود

    مؤمنی محسن، کمین گل سرخ، زندگی نامه داستانی شهید علی صیاد شیرازی، تهران 1382

masoudfn
کاربر جدید
کاربر جدید
 
پست ها : 1
تاريخ عضويت: چهارشنبه آبان ماه 14, 1393 9:25 am
تشکر کرده: 0 دفعه
تشکر شده: 0 دفعه
امتياز: 4


بازگشت به خاطرات و وصایا

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 0 مهمان